آقا ارمیاآقا ارمیا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

کودکانه

خاطرات قبل از زایمان

پسر گلم  دارم به کلاسهای آخر بارداری نزدیک میشم  یک روز ما رو به زایشگاه بردند و ما رو با شرایط اونجا آشنا کردند و چون در کلاسها شرکت کرده بودیم امکانات بهتری در اختیار  ما می گذاشتند و  ما مختار بودیم که بیمارستان مورد علاقه خودمون رو انتخاب کنیم بالاخره امیدزندگی مامان هر چه به زمان موعود نزدیکتر میشم ذوق و شوقم هم بیشتر میشه تاریخ زایمان مامانی رو 14تیر زدند اما میدونم زودتر میای و منو از چشم انتظاری در میاری راستی پسرم من و بابایی یک ثانیه تو خونه بند نمیشیم همیشه بیرونیم و بیشتر خونه ضحی جون میریم این روزها زیاد پیاده روی میرم چون هوا هم خیلی خوبه هنوز هوا زیاد گرم نشده. فرشته ی مامان  ...
18 بهمن 1392

خاطره ی غم انگیز

پسر گلم یه خاطره بدی رو میخوام بنویسم که اصلا دلم نمیاد و دستم به نوشتن نمیره که بنویسم ولی میخوام بدونی اواخرفروردین بود که باباجون(باباعلی)تنهایی برای سیاحت اول به تهران پس از چند روز یکراست به مشهد رفت و یک چند روزی اونجا موند و به گرگان برگشت درست روز یکشنبه شب بود که مامان و بابا برای عروسی یکی از بستگان رفتند قبل از رفتن به عروسی مامان جون زنگ زد که گفت باباجون رو درمانگاه بردند سرم وصل کردند ما فکر میکردیم شاید یه مسئله جزئی مثلا  افت فشار باشه ازش نوار قلب گرفتند گفتند مشکل نداره ولی وقتی گرگان رفتین حتما یه نوا...
16 بهمن 1392

تبریک عید سال 92 به فرشته ی مامانی

  نازنین مامانی عیدت مبارک انشاله سال بعد تو بغلم هستی و با هم سر سفره ی هفت سین میشینیم. بعد از صدای توپ  و تحویل سال نو اول به خونه باباجون رفتیم که ضحی جون شون هم بودند بعد از دیدو بازدید و تبریک سال نو و شیرینی و آجیل خوردن به خونه یکی دیگه بابابزرگ رفتیم و شب به خونه برگشتیم. مامانی امسال چون باید خیلی مواظبت باشم و هر روز سنگین تر از دیروز میشم نمی تونم هر جا برم و بیشتر من و بابایی خونه هستیم راستی فراموش کردم اینو بگم من از 28 اسفند تا تقریبا 17 فروردین  سرکار نمیرم که البته چندروزش تعطیلات عیده و بقیه روزها رو مرخصی گرفتم. بالاخره 13 بدر رسید و ماهم به گونه ای 13 رو بدر کردیم . ازشنبه ...
16 بهمن 1392

خاطرات شیرین

   پسر گلم هر چه به زمان موعود نزدیک تر میشم بی قرار تر میشم خیلی خوشحالم که سال جدید داره از  راه میرسه آخه بیش از نصف بارداریم گذشته نزدیک هفته 24 هستم نمیدونی مامانی چه لذتی داره که هفته به هفته بزرگ شدنت  رو میبینم عزیز مامانی بیشتر اعضای  بدنت شکل  گرفته  و در حال کامل شدنی  امسال خوشبختانه  برای خونه تکونی  دست به سیاه و سفید نمیزنم البته خونمون تمیزه آخه من و بابایی هفته ای یک بار خونه تکونی و تغییر دکوراسیون داریم . راستی امیدزندگی من میدونی تولد مامانی اول فروردینه با تغییر سال نو سال من هم نو میشه. من و بابایی رفتیم نمایشگاه خری...
15 بهمن 1392

انتظار

 از همین الان انتظار شروع شد انتظاری که با تموم سختی شیرین تر از عسله، این روزها مامانی  سرکار میره مامانی دیگه تنها نیست یه وروجکی همیشه  همراهیش می کنه باباییت برام یک تبلت خریده که هفته به هفته شکل  گرفتن و بزرگ شدنت رو می بینم جونم هر هفته یه  شکلی میشی  یه روز نخود   یه روز تمشک  یه روز گردو  همین طور بزرگ و بزرگ تر میشی  مامانی اگه  یک هفته  نبینمت دلم طاقت نمیاره. راستی عزیز دلم اولین کسی که فهمید داری میای واست هدیه خرید  خاله جون عصمت و     ضحی جونی بودند یک سرویس لباس نوزادی بود چون  نمی دونستیم دخت...
15 بهمن 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد